خودت باش رفیق!



درسته توی دوران بلوغتی و سر و کله زدن باهات خیلی سخته. درسته راه های مختلف رو امتحان می کنم تا به صمیمیت دوران بچگیت برگردیم که همش بغلم بودی و حرف زدن رو باهات تمرین می کردم؛ ولی الان توی بی احساس اکثرا توی ذوقم می زنی و خیلی بد قِلِقی!

ولی واسه من همین که هر فیلم جدید خفنی می بینی میای و با ذوق واسم تعریف می کنی یا اینکه فقط سلیقه ی من رو قبول داری و هر بار با غرور خاص خودت میای پیشم که: هوپ! میای بریم لباس بخریم؟ کافیه.

البته فعلا. 

خب؟


چند وقته یه خلأ در وجودم حس می کنم که واقعا نمی دونم چطوری باید پرش کنم. میرم، میام، کار می کنم، تفریح می کنم، میگم، می خندم، می خرم، می خورم، می خونم، می بینم، آشنا میشم، بلاک می کنم و . ولی همش یه سوال ته ذهنمه که خب، حالا بعدش که چی؟ در واقع سوال بزرگ این روزهای من بعد از هر کاری اینه: خب حالا که چی؟ 

رویای بچگیم دکتر شدن بودن و رویای دانشجوییم فارغ التحصیلی و رویای حال حاضرم تموم شدن طرحِ کوفتیم! ولی حالا که دارم کم کم به آخر این دوره نزدیک میشم همش این سوال ته ذهنمه: خب، تموم شد، بعدش که چی؟ هدف بعدیت که میخوای سرت رو بهش گرم کنی چیه؟ تخصص؟ کلینیک؟ مطب؟ خوش گذرونی؟ خب بعدش که چی؟

می دونم الان میاین میگین زندگی از همین لحظات تشکیل شده؛ ولی واقعا واسم تکراری شده همه چیز و نمی دونم باید برای فرار از اینکه عمر خوشحالیم از یک مسئله انقدر کوتاهه، چیکار کنم. مطمئنا خیلی از شما هم همین حس رو دارین و به دنبال چرایی زندگیتون هستین و فکر می کنین دارین عمرتون رو هدر می دین و نمی دونین چطور بهترش می تونین بکنین. 

خدایی نیاین فلسفه بافی کنین اینجا وقتی خودتون کاملا بهش باور ندارین؛ خب؟

راستی عیدتون مبارک.


* عنوان shallow از لیدی گاگا-بردلی کوپر 


این مَرَضی که هم دوست نداری تنها باشی، هم وقتی تو جمعی و موضوع بحث واست جذاب نیست، تمرکز نداری و حواست پرت میشه و میخوای سرت رو بکنی تو گوشیت تا حرف های طرف حالا فرق نداره همخونه، پدر، مادر، مادربزرگ، دوست، خانوم نون و . تموم بشه؛ چیه؟ چقدر رو اعصابه. تکنولوژی آدم ها رو کم حرف و کم حرف تر کرده. 

 یکی از راه هایی که برای فرار از این بیماری پیدا کردم و علاوه بر درمان، جنبه ی تنبیهی هم داره واسم اینه که وقتی وارد جمع میشم، گوشیم رو از کیفم درنیارم و کیفو بذارم یه گوشه دور از دسترسم یا اصلا بدون موبایل برم خونه مادربزرگم یا وقت هایی که با یکی از اعضای خانواده بیرون میرم گوشی هامون رو بدیم دست هم دیگه. 

نشه وقتی بشه که آدم های توی فضای مجازی برامون مهم تر از آدم های فضای حقیقیمون بشن. البته دوره زمونه جوری شده که از حقیقی ها هم بیشتر توی دنیای مجازی خبر می گیریم و این خیلیییی بده که حاضریم با کسی یک ساعت چت کنیم ولی تماس تلفنی برقرار نکنیم یا اگه زنگ هم بزنیم نهایت دو سه دقیقه حرف واسه گفتن داریم باهاش ( اگر تو حوزه غیبت وارد نشیم البت!) و بعدش روی دور باطل "چه خبر دیگه؟" بیوفتیم.

 اصلا یکی از دلایلی که سختمه پست بذارم دلیلش وفور شبکه های اجتماعیه که اطلاعات رو کنسروی و مختصر و مفید در اختیارم می ذارن و تنبل و تنبل ترم میکنن.

به راستی ما را چه شده است؟ :-/ 



حقیقتا دلم میخواد بیام پست بذارم ولی نمی دونم ( یا شاید نمی خوام) غیر از خاطرات طرحی از چی بنویسم و دوست هم ندارم که پست هام پشت سر هم از بیمارهام باشه. ذهنم پر از حرفه که بیارم توی وبلاگم ولی از طرفی خالیِ خالیه. یادم رفته قبل از دوران طرحم از چی می نوشتم. نمی گم حس راحتی ندارم اینجا که خداروشکر هنوز دارم. نمی گم که نمی خوام دیگه بنویسم که حالا حالاها ( ایشالا هیچ وقت) قصد ندارم وبلاگ نویسی رو ترک کنم. 

یکم باید با ذهنم که پر از دغدغه شده، کلنجار برم. تنبل شده. دعا کنین واسش! 


+ اعتراف می کنم به نوشته های آسوکا حسودیم میشه. کاش من هم روانی قلمم! برمی گشت.


*عنوان از سروش کلهر با کمی تلخیص


درسته توی دوران بلوغتی و سر و کله زدن باهات خیلی سخته. درسته راه های مختلف رو امتحان می کنم تا به صمیمیت دوران بچگیت برگردیم که همش بغلم بودی و حرف زدن رو باهات تمرین می کردم؛ ولی توی بی احساس اکثرا توی ذوقم می زنی و خیلی بد قِلِقی!

ولی واسه من همین که هر فیلم جدید خفنی می بینی میای و با ذوق واسم تعریف می کنی یا اینکه فقط سلیقه ی من رو قبول داری و هر بار با غرور خاص خودت میای پیشم که: هوپ! میای بریم لباس بخریم؟ کافیه.

البته فعلا. 

خب؟


آدما وقتی بی حس می شن، راحت ترن. شاید اذیت بشن از تنهایی شون، شاید دل شون پَر بزنه برای یه مخاطب خاص که از جیک و پوک هم خبر دارن، ولی در عوض روح شون در آرامشه. تا کی میخوایم روان مون رو آزار بدیم و برای چیزی اصرار کنیم که هنوز زمانش نرسیده؟ تا کی قراره شادی مون رو وابسته به کسی بدونیم که نیست اونی که باید؟ چیکار باید بکنیم که این قلب لعنتی یکم آروم بشینه و انقدر جلوی راه عقل رو نگیره؟! هان؟



* محبوبِ زیبا از طاهر قریشی


+ فرصت نکردم قالب جدید رو ادیت کنم که کسی نتونه مطالبم رو کپی کنه. بعد از مدت ها سر زدم به قسمت مالکیت معنوی و دیدم چقدرررر از پست هام کپی شده. درک نمی کنم این کار رو. پس تا وقتی که برسم قالب جدید رو ادیت کنم، به قالب سیب دوست داشتنیم برمیگردم!


از عوارض گیم آف ترونز دیدن میتونه این باشه که انقدر واسه قسمت سوم فصل آخر (the great war) استرس دارم، که دیشب موقع خواب فکر می کردم دو تا وایت واکر تو اتاقم در پانسیون هستن. هی با گوشیم نور می تابوندم دنبالشون می گشتم پیداشون نمی کردم. وقتی هم بالاخره با اضطراب خوابم برد، خواب دیدم توی همین اتاقم و خواب. پنجره ای بالای سرمه. باد شدید اومد و پنجره باز شد. بیدار و نیمخیز شدم که پنجره رو ببندم که سایه ای پشت پنجره دیدم. دقیق نگاه کردم پسری دستش رو از پنجره داخل آورده بود و تلاش می کرد به من برسونه!! همین که فهمید من متوجه حضورش شدم فرار کرد. پا شدم و جیغ ن رفتم توی اتاق همخونه و بعد بالاخره از خواب پریدم.

کسی نیست بگه جنبه نداری واسه چی این سریالو می بینی؟! :-/


لکن اینگونه نباشد انقدر بدشانس باشید که در هر سوراخ سمبه ای، حتی دورافتاده ترین مکان ها، بروید یک نفر آشنا شما را ببیند


+ یعنی من دست طرفمو بگیرم برم قطب شمال هم یکی از بچه های یونی از پشت یه ایگلو میزنه بیرون میگه عه شمام اینجایین؟

++ عاشق مادرجان شکوهم که هر بار تی وی بهنام بانی رو نشون میده، زنگ میزنه بهم که: هوپ!! بزن نسیم بزن نسیم، بانی اومده! :-)))


* عنوان کی بهتر از تو از عارف


واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم


آخرین شبی هست که توی پانسیونم و حس می کنم دلم داره از غصه می ترکه. اولین همخونه که رفت به خودم اولتیماتوم دادم که مگه نگفتم نباید به کس دیگه ای وابسته بشی؟ تا حدی هم موفق بودم. ولی وابستگی رو کنترل کنم، با دلبستگی چه کنم؟ به شدت ناراحتم برای جدایی از دوست هام و خانوم نون و حتی راننده سرویسم.

حس می کنم باید کسی رو بغل کنم و زار زار از ته دلم اشک بریزم. چه کسی بهتر از خودم جان؟

:-((


از یه بنده خدایی شنیدم: "دوستت دارم" نباید لَقلَقه ی زبون آدم باشه که به هر کی رسید، بگه؛ باید نگه دارتش واسه اونی که باید.

کاری ندارم به اینکه رفتم سرچ کردم تا بفهمم معنی کلمه اش چی بود و بعدها توی دلم گفتم: خااااک بر سرت که با اون همه ادعای بیخود، دوستت دارم نگفتی ولی در نهان آن کار دیگر کردی

ولی واقعا حرفش حرف حسابه ها. کاش نسبت به گفتن این جمله ی ساده ی دو کلمه ای، بیش تر وسواس به خرج بدیم. وقتی به کار ببریمش که واقعا بهش ایمان داریم و مسئولیتش رو تا آخر بپذیریم

اینطور نشه که هورمون هامون بالا و پایین بشه، فکر کنیم فلانی رو دوست داریم. بهش بگیم. اهلیِ دلمون که شد، رم کنیم و پشت پا بزنیم به حرفمون

دوست داشتن حرمت داره. حرمت شکنی نکنیم


** عنوان چه بگویم از سالار عقیلی


ای اونایی که ناله می کنین دوست خوب ندارم؟ الله وکیلی چقدر تلاش کردین خودتون بهترین دوست باشین برای رفیقتون؟ حواستون به حال و هواش باشه؟ گوش شنوا باشین براش و .

عاشق دوست هامم. چه اون رفیق صمیمی هایی که با هم ندار شدیم و کوچکترین رودربایستی ازشون ندارم و از جیک و پوک زندگی هم باخبریم. چه اون هایی که توی مهمونی ها و دورهمی ها همو می بینیم و هرچند به حد صمیمی ها نزدیک نیستم باهاشون، ولی انقدر چرت و پرت می گیم و می خندیم که تمام غم دنیا رو حتی شده واسه چند ساعت فراموش می کنم در حضورشون

هدف خاصی از نوشتن این پست نداشتم فقط دوست داشتم یه جایی اینو بگم که: دنیای بی دوست، واقعا جای بدتری بود برای ادامه دادن

تا حالا دقت کرده بودین به این مسئله؟!


همیشه ی خدا آرزو داشتم وقتی صبح ها از خونه می خوام بزنم بیرون و برم سرکار، کرور کرور خواستگار پشت در خونمون غش کرده باشن. حالا کرور کرور هم نه لااقل یک نفر باشه که قلبش واسم بتپه و از سیریش بودنش چندشم بشه! ولی زهی خیال باطل.

فقط یه ممد خمار بود که 18 سالگیم عاشقم شده بود و هر وقت من از محله رد می شدم دوستاش با مشت میزدن تو پهلوش. اونم چشماشو به سختی باز می کرد و نهایت عشقش رو با حلقه حلقه بیرون دادنِ دود سیگار به سمتم نشون می داد. بعد ها که ممد خمار اور دوز کرد و مرد و هیچ کس دیگه ای من رو نخواست، دلم تنگ تک تک دودهای حلقه ایش می شد. مخصوصا وقتایی که از بس زور میزد تا 3 تایی بیرون بده، میوفتاد تو جوب!

ادامه مطلب

جسارتا یاری که ماساج بلت نباشه تا وقتی کوفته و خمیر از سرکار میای، مشت و مالت بده؛ به درد جزر لای دیوار می خوره


+ آقا ما این پست رو نوشتیم بعد یهو یادمون اومد اون بیمارمون که ما بلاکش کردیم از همه جا، توی بیوش زده بود: مربی بدن سازی و عضو مرکز بین المللی ماساژ

برم از بلاک درش بیارم؟!


" امید فقط تو رو صبورتر میکنه، ولی واقعیت رو تغییر نمیده." 

این دیالوگ رو از فیلم هندی "رسوایی ٢٠١٩" شنیدم و انقدر من رو به فکر فرو برد که سریع نوشتمش تا فراموش نکنم.

وقتی اسم "هوپ/امید" رو برای خودم انتخاب کردم، شاید دنبال دست آویزی بودم برای ادامه دادن و اعتراف می کنم یکی از بهترین تصمیم های زندگیم همین بود! چون هر بار که شکستم، غمگین شدم و خشم و ضعف وجودم رو گرفت، یا خودم چشمم به سر درِ وبلاگم " قوی باش رفیق!" خورد یا کسی اومد و بهم تذکر داد تو که "هوپی" باید صبور باشی و این صبوری ناشی از امید، عجیب کارم رو راه می انداخت. اون موقع  فکر می کردم با امیدواری، همه چیز تغییر می کنه. هرچند در واقع امید فقط یه نیروی محرکه ای بود برای ادامه دادن و از پا ننشستن.

 ولی این روزها اگه فقط امید داشته باشیم به بهبود اوضاع، واقعیت این روزهای مملکتمون عوض می شه؟ من که فکر نمی کنم. چون متاسفانه هیچ امیدی ندارم و این خیلی بده. 

اینکه به اسم دین گند زده باشن توی همه باورهات و اعتقاداتت رو یکی یکی ازت گرفته باشن، فقط از چنین سیستمی برمیومد. 

هیچ وقت دانش ی خوبی نداشتم و البته تلاشی برای یادگیری هم نکردم، چون از ت متنفر بودم و هستم؛ ولی این ته که برای زندگی ما تصمیم می گیره، می تونه امید به زندگیمون رو افزایش بده یا نابودش کنه و الان من با چشم های خودم می بینم که هیچ کس امیدی براش نمونده. از اون راننده تاکسی و فروشنده سوپرمارکت بگیر تا اون پسر مهندسه و منِ دکتر، دوست معلمم و خواهر دانشجوم و برادر محصل و والدینم.


 *ممکنه این قسمت اشتباه باشه ولی چون گوگل عزیزم رو ندارم نمی تونم درستیش رو چک کنم! ( با کمکتون تصحیحش کردم.)

+ بیاین سکوت نکنین و توی این بی خبری که گیرمون انداختن، لااقل در این پست خاموش نباشین ولی حواستون باشه فیلترم نکنن ها! چه خبر؟ 

++ به طرز عجیبی بازدید وبلاگم چند برابر شده. یا مردم همه به آغوش وبلاگ ها بازگشتن یا .!



شرلوک هلمز در خیابان‌ها قدم می‌زد. صبح هنگام دید مردم زیادی جمع شده‌اند. آنها دور بدن یک زن مرده حلقه زده بودند. آن زن را بازرسی کرد و یک کیف پول یافت. اسمش آنا بود. با همسر زن تماس گرفت. شوهرش گوشی را برداشت و شرلوک گفت همسرت مرده. شوهرش گفت امکان نداره. شرلوک گفت لطفا بیاین اینجا و مرگشو تایید کنین. شوهرش گفت باشه و تلفنو قطع کرد. بعد از ده دقیقه شوهر آمد و جسد را دید و شروع به گریه کردن کرد. شرلوک به افسر پلیس نگاه کرد و گفت بازداشتش کنید. او قاتل است.

چرا؟

+ به پیشنهاد دردانه


لیست کتابهایی که دارم و هنوز نخوندم رو نوشتم تا منظم بشن و تک تک بخونمشون، شدن ١٦ تا.

 ٨ تا کتاب هم خواهرم فرستاده توی کتابخونه ام؛ شدن ٢٤ تا. 

سوالی که پیش میاد اینه که چطور جلوی خودم رو بگیرم تا وقتی این ها رو نخوندم، سراغ کتاب جدید نرم؟ :-/


+ قنداق

++ بخشی از حال این روزهام


پیامک اومده برام:

راوی لحظه های شفا باشید در نخستین جشنواره روایت زندگی حرفه‌ای جامعه پزشکی.

ارسال آثار تا 15 آذرماه 

اطلاعات بیشتر و شرکت در برنامه در سایت سازمان نظام پزشکی ایران


+ شاید بگین چرا نمی نویسی؟ باید بگم تهی شده مغزم از هر موضوع! از وقتی نت وصل شده و خبرها رو دیدم، مودم اومده پایین. از قدیم گفتن بی خبری، خوش خبری.


دوست خواهرم یکی از عکسای خیلی خوشگل پروفایل خواهرجان رو روی یه شاسی کوچیک چاپ کرده بود و کادوی تولد بهش داده بود. من هم چشمم شدیدا به این عکس بود. هیچی دیگه بالاخره دل رو زدم به دریا و رفتم جلوی روی خودش، عکس رو برداشتم آوردم تو اتاق خودم که جلوی چشمم باشه! 

حالا هر بار میاد عکسو می بینه در حالی که فحش میده بهم، ذوق رو ته چشم هاش می بینم


لازمه بگم کلی از حرفایی رو که نمیتونم با خانواده یا دوست های دیگه ام در میون بذارم، به دوست هایی که زمینه ی آشناییشون بلاگستان بوده و بعد به دنیای واقعیم پا گذاشتن میگم و از راهنمایی هاشون خیلی استفاده می کنم؟ 

درسته مخِ مهربان معیوبه، ولی ذات خوبی داره برخلاف چیزی که دوست داره نشون بده و اون نمودارهایی که توی ذهنش برای هر مسئله می کشه و از جنبه های مختلف بررسیشون می کنه، عالی هستن.

مانته نیای عزیزم هم که انگار شده یه تکه از قلبم که افتاده توی یه شهر دور از من. امروز که گیج و حیرون بودم بهش پیام دادم و با وویس های طولانیِ خانم معلم طورش آروم شدم

با وجود همه مشکلاتی که فضای مجازی داره، واسه خاطر همین چیزاشه که نمیشه ازش دل کند. حالا شاید بعضی وقتا بریم توی روزه سکوت، ولی هستیم و برمی گردیم و دل نمی کنیم.


حتی وقتی که هنوز زنده ایم، دوست داریم وجودمان را مثل سگ هایی که به شیر آتش نشانی شاش می کنند ثابت کنیم. عکس های قابکرده مان را، دیپلم هایمان و کاپ هایمان را که روکشی از نقره دارند به نمایش می گذاریم. حرف اول اسممان را روی ملحفه هایمان میدوزیم. اسممان را روی تنه ی درخت ها حک می کنیم و یا با خطی بد روی دیوارهای دستشویی می نویسیم. همه این ها به خاطر وجود یک احساس است. امید! یا به عبارت ساده تر جلب توجه! دست کم در پی یک شاهد هستیم. نمی توانیم خاموش شدن صدای مان را که شبیه به رادیویی که از کار می افتد و در نهایت ساکت می شود، تحمل می کنیم.


#آدمکش_کور

#مارگارت_اتوود


از یه جایی به بعد انقدر دستت واسه خودت رو میشه که دقیقا می دونی وقتی توی این حال و هوایی چی حالت رو خوب که نه ولی بهترمی کنه. واسه همینه که بقیه فکر می کنن تو خیلی خفنی که دو سانس پشت سر هم ورزش می کنی، ولی خودت می دونی که این حرکات از معدود چیزاییه که باعث میشه یکم فراموش کنی با آرامشت چه کردی. 

واسم ثابت شده که مازوخیسم درونم به شدت فعاله و واسه آروم کردن ذهن چموشم، باید بدنم رو خسته کنم. برم برای یکم تغییرات وسنگین تر کردن کارم، هوم؟! 


*عنوان ه.الف سایه


بافت موهام رو باز کردم و انگشتهام رو لا به لای تارهاش کشیدم و آخیش گفتم. همین طور که به سمت اتاقش می رفت، گفت: همتون کچلین! زن باید موهاش تا زیر باسنش باشه

دهانم رو واسش کج کردم و اداش رو دراوردم: ایشالا زنت واست موهاشو تا اونجا بلند کنه! من همین که سالم باشن موهام و ترکیب رنگیشون شبیه رنگ چشمام باشه، شاد شادم.

سرش رو از در اتاقش بیرون آورد: هه هه هه! همچین میگه انگار رنگ موهاش فابریک همین بوده

بعد در رو بست و ادامه غر زدنش رو نامفهوم شنیدم: هی هر بار بهش میگم برو آبی کن موهاتو، گوش نمیده


* موهات از محسن یگانه


آدمی به مرور آرام می‌گیرد،

بزرگ می شود،

بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می ‌ایستد.

آنها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد.

گذشته‌اش را قبول میکند،

نادیده‌اش نمی‌گیرد، 

و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.

آدمی از یک جایی به بعد می ‌فهمد که از حالا باید آینده‌ اش را از نـو بسازد،

اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است،

یک غنیمت است، 

یک نعمت است،

و نباید آن را فدای آدم‌های بی مقدار کرد!


#جای_خالی_سلوچ

#محمود_دولت_آبادی


*عنوان بماند از امیرعباس گلاب


بافت موهام رو باز کردم و انگشتهام رو لا به لای تارهاش کشیدم و آخیش گفتم. همین طور که به سمت اتاقش می رفت، گفت: همتون کچلین! زن باید موهاش تا زیر باسنش باشه

دهانم رو واسش کج کردم و اداش رو دراوردم: ایشالا زنت واست موهاشو تا اونجا بلند کنه! من همین که سالم باشن موهام و ترکیب رنگیشون شبیه رنگ چشمام باشه، شاد شادم.

سرش رو از در اتاقش بیرون آورد: هه هه هه! همچین میگه انگار رنگ موهاش فابریک همین بوده

بعد در رو بست و ادامه غر زدنش رو نامفهوم شنیدم: هی هر بار بهش میگم برو آبی کن موهاتو، گوش نمیده


* موهات از محسن یگانه


+ بیا انقدر در مورد مدل موی کوتاه و بلند حرف زدیم که دیشب خواب دیدم موهام رو کوتاه کوتاه کردم( مثل مدل توی عکس)، در ترکیب با هایلایت خعلیییی دیلبر شده بودم. خب دیگه من رفتم برم آرایشگاه. خدافظ


دیگه نمی تونم بیشتر از این از شما مخفی کنم. اولش گفتم روند معمول پست هات رو ادامه بده هوپ. دلیلی نداره همه زندگیت رو بیای بنویسی و در معرض دید همه بذاری. ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. مسئله کوچیکی نیست که من از شما بتونم قایم کنم. وظیفمه و باید دلیل استرس و پست و رفتارهای عجیب اخیرم رو برای شما توضیح بدم. پس بدون حاشیه می رم سر اصل مطلب.

دوستان! 

من چند ماهی هست که یارم رو پیدا و تاهل اختیار کردم.



ازدواج و مسائل و مشکلاتش هر کسی رو می تونه بهم بریزه. از طرفی کشور و مشکلات زیادش هم فرصتی برای لذت بردن از این دوران برامون باقی نذاشته. انقدر استرس کشیدم این مدت که روی نوشته هام هم اثر گذاشته

ادامه مطلب

در راستای اینکه همه خونه نشین شدیم و تهِ بالا پایین کردن گوشی و کتاب خوندن و فیلم دیدن رو درآوردیم و حوصلمون باز سر رفته، با اعضای خونواده داشتیم کارتن لوراکس رو می دیدیم که این شخصیت رو دیدم و یاد ایام دانشگاه و اون خواستگاری افتادم که دقیقا این شکلی بود با همین موها.

نطقم باز شد:

ادامه مطلب

دقت کردین تو بحبوحه ی حبس خونگی، روز پدر داره میاد و اصلا حواسمون بهش نبوده؟! حتی نمیشه رفت بیرون جوراب خرید و تقدیم با عشق کرد!

تنها ایده ای که دارم اینه که واسه بابام کیک بپزم؛ که در مقایسه با کادوی روز مادر (البته کرونا اومد بقیه جلسات ماساژ رو نتونستن برن!) طبق معمول خیلی کمه، پیشنهاد بهتری دارین آیا؟! 


نمی دانم کدامش سزاواری بیشتری دارد. اینکه همه ی عمرت با دلی پردرد، اطراف بگردی تا اینکه از فشار آن منفجر شوی یا اینکه اجازه بدهی هر پاراگراف، هر جمله و هر واژه، از دردی که داری از وجودت به بیرون رانده شود و در نهایت از تمام چیزهایی که زمانی به ارزشمندی طلا بود و مانند پوستت به تو نزدیک بود خالی شوی. هر چیزی که ارزشش برای تو بی نهایت بود. هر چیزی که فقط متعلق به تو بود و باید باقی عمرت را مثل یک کیسه خالی که در باد حرکت می کند و با علامت فلورسنت مشخص شده است بگذرانی، تا همه متوجه شوند زمانی چه رازهایی درون سینه ات قرار داشته است؟


#آدمکش_کور

#مارگارت_اتوود


*عنوان از ه.الف.سایه


دقت کردین تو بحبوحه ی حبس خونگی، روز پدر داره میاد و اصلا حواسمون بهش نبوده؟! حتی نمیشه رفت بیرون جوراب خرید و تقدیم با عشق کرد!

تنها ایده ای که دارم اینه که واسه بابام کیک بپزم؛ که در مقایسه با کادوی روز مادر (البته کرونا اومد بقیه جلسات ماساژ رو نتونستن برن!) طبق معمول خیلی کمه، پیشنهاد بهتری دارین آیا؟! 


+بعدا نوشت: من عشق کیک کاکائوییم ولی والدین گرام دوست ندارن؛ این شد که کیک وانیل با خرده های گردو درست کردم همراه با کمی کاکائو و بین لایه های کیک کرم خامه ای مخلوط با موز گذاشتم. آخر سر هم مثل شیرینی برش دادم! در کل خوب شد ولی باز هم بافت کیک جای کار داره. 


وقتی اولین بار به شهر طرحی رفتم، با مامان و بابا بودم. مسئول پانسیون، من و مادرجان شکوهم رو برد تا بهمون اون پانسیون قدیمی و کثیف رو نشون بده. من مجبور بودم دوباره به شبکه بهداشت برگردم و کارهای پذیرش و آموزشم رو انجام بدم. مامان موند برای تمیزکاری و لیست خریدی به بابا داد. پدرجان هم در ادامه‌ی تکمیل جهیزیه ی طرحانه‌ام، برای کف اتاقم که موکتش از کثیفی تیره شده بود و قول داده بودن عوض کنن (ولی نکردن)، فرش ساده ی گلیم‌طوری خرید. دوستش داشتم. سبک بود. توی اسباب‌کشی به پانسیون‌های مختلف، چندین بار جمع و پهنش کردم و حواسم به تمیزیش بود؛ حتی بچه‌های همخونه از حساسیتم نسبت به فرش خبردار بودن و با دمپایی‌هایی که روی موکت کثیف راه می‌رفتن، روی فرش نمیومدن! بعد از اتمام اون دوره، لوله‌اش کردم و به خونه برگشتیم.

چند روز پیش بعد از بیدار شدن، مادرجان شکوه رو توی حیاط گیر انداختم در حالی که داشت فرشم رو می‌شست. گفت: مشکلی نداری توی آشپزخونه بندازمش؟ 

هوپ کوچولوی حسودِ درونم رو خفه کردم و گفتم: نه بابا

امروز وقتی رفتم صبحانه بخورم، فرش بهم سلام کرد. غر زدم: بد‌جا انداختیش مامان

و بعد جوری جا به جاش کردم که دقیقا میز ناهارخوری وسطش قرار بگیره

الان که داشتم ظرف های ناهار رو می‌شستم، چشمم به فرورفتگی ناشی از پایه‌ی تختم افتاد. دل‌مالش گرفتم. نه برای فرشم. نه

به این فکر کردم یک سال و نیم پایه‌ی تختم روی فرش بود و جاش هنوز باقی مونده و شاید هیچ وقت پاک نشه. پس چطور بعضی ها انقدر راحت اثری رو که ما روی دلشون، روحشون، زندگیشون گذاشتیم پاک می‌کنن و انگار نه انگار؟

هوم؟! 


* شاعر عنوان رو نتونستم پیدا کنم می‌سپارم به شما. 


یکی بیاد به من بگه تا وقتی این قرنطینه تموم بشه، چطوری ذوقم رو خالی کنم با این گیوه های قشنگم که نمی تونم بپوشم برم بیرون؟ 

آیا باید مثل بچه ها تو خونه بپوشم و قِر بدم و منتظر لحظه ی تحویل سال بمونم، بعد با کفشام( ببخشین گیوه هام) بشینم سر سفره هفت سین؟!  

کرونای خر برو دیگه. اح



پ.ن١: دقت کردین کلا لنگه به لنگه پسندم؟! اون از  جورابام این از این!

پ.ن٢: یه سوال دیگه! چرا منی که هیچ جایی قرار نیست برم و بَست نشستم توی خونه، وقتی مادرجان شکوهم داشت ابروهاش رو رنگ می کرد، پریدم و گفتم: منم میقام، منم میقام؟! :-/

پ.ن٣: وان مور شن! چرا بیمه ها انقدر گرون شده؟! می خواستم تمدید نکنم بیمه ماشینو با این توجیه که تا دو ماه دیگه نمی رم از خونه بیرون. بعد گفتم اگه کار اضطراری پیش اومد و سوارش شدم و خدای ناکرده تصادف کردم، چی؟

پ.ن٤: بیشتر از یک ساله اینطوری درهم برهم ننوشته بودم.

پ.ن آخر: هموطن تو رو به ارواح خاک عزیزانت، بشین تو خونه. :-/




تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

azarmahar filmkhahan پایگاه کاشف: وبلاگ تخصصی امنیت سیستان و بلوچستان خريد فالوور Diary of Anne کم شنوایی و استفاده از سمعک شرکت UPS مکلسان_شرکت کیان صنعت ایرانیان